گریزانم از این دنیا که امروز
به رویم خنده ای خاموش انداخت
به ظاهر چون شقایق عاشقم شد
درونش پرچمی رنگ عذا ساخت
به جای جاده ای هموار گویی
کویری تشنه رویاروی من بود
بیا ای ساده دل فریاد سر کن
به این اندوه بی پایان دنیا
که هر دم بر نگاهت خنده ای زد
ولی با خنجری بر پشتَت افکند
نمی داند نگاه خسته ی من
که این دنیا خیال باطنم بود
به کنجی می خزم شاید بمیرم
ببندم دیده را بر هرجه اندوه
شاعر : منا سلمانی
|